دلم هواي ياسي كوشولو رو كرده. جديداً كمتر از قبل مي بينمش يعني يك روز در ميون مياد خونه ما. ولي وقتي هم مياد يا خوابه يا داره گريه مي كنه. ديروز ساعت 9 صبح ماماني ياسي زنگ زد بيمارستان و گفت بيا دختر خواهرتو ببر. نذاشته اصلاً بخوابم. يه نيم ساعت بعدشم دوباره زنگ زد و گفت ياسي مي خواد باهات صحبت كنه! واي خداي من! يه موشي از پشت گوشي تلفن آو آقو بعو .... مي كرد. منم چون سركار بودم نمي تونستم خيلي ابراز احساسات كنم ولي دلم وحشتناك غش رفته بود. آخرشم دخمله زد زير گريه و مامانش برد كه آرومش كنه. نامرد تا ساعت 12:45 نخوابيده بود و مامان بيچاره اش داشت بيهوش ميشد. ديشب هم نتونستم برم خونشون و مامانم تنهايي رفت خونه ياسي اينا. چون دل اونم ب...